Sunday, January 27, 2008

تدریس

تدریس اینجا با تدریس در ایران خیلی فر ق می کنه. ترم اولی که اینجا بعنوان حل تمرین تدریس را شروع کردم، مثل ایران رفتم سر کلاس، یه گچ گرفتم دستم و با حال و هوای ایران با اطمینان شروع کردم.
آخر ترم که نتایج نظر سنجی اومده بود، دیدم اکثر بچه ها از همین اعتماد به نفس من (شاید هم غرور) بدشون اومده و احساس ناراحتی کردن. ترم بعدش خیلی با گرما وصمیمت خیلی خیلی زیادی تدریس را شروع کردم. بچه ها خیلی راضی بودن.
اساتید تو ایران دانشجو را ادم هم حساب نمی کنن ولی انجا این اصلا تعریف نشده است.



Wednesday, January 16, 2008

خسته ام

الان بیش از سه سال و 8 ماه که بی وقفه و بدون استراحت کامل دارم کار می کنم.
امسال تعطیلات کریسمس هم میامدم دانشگاه که کد بزنم.
امروز استادم ازم پرسید که تو 1850 صفحه از اول سال تحصیلی پرینت گرفتی و خیلی داره گرون میشه، چیکار داری می کنی باهاشون،؟ برای بار اول از وقتی اومدم اینجا سر یه مساله کاری عصبانی شدم، واقعا عصبانی. خیلی خودم را کنترل کردم نگفتم بجای دستمال توالت مصرفشون می کنم.
یه حساب سر انگشتی واسش کردم دید فقط همین هفته 110 صفحه مقاله خوندم که واسش گزارش یه کاری را حاضر کنم.
خستگی همه این 3 سال و خورده ای را امشب حس دارم می کنم. خیلی خسته ام. خیلی.

خاطراتی از "ج" مثل جالی

این هم خاطره دوست همیشه در صحنه اویس:
میخوام واستون یه خاطره ازیکی از اساتید گرااااااااااااااامی همیشه هوشیار در دانشکدمون که همانا پدر علم خواب درمانی در زمینه هوافضا هم هستندجناب دکتر ج. بگم
یادمه همه منتظر بودیم آقا با قدوم مبارکشون جلسه ی امتحان آیرو 1 رو مزین کنند.
طبق معمول اوندفعه هم میخواست پس از 45 دقیقه on time تشریف فرما بشه.
اما بازم نشد
توی این هیری ویری ممد عباسی یکی از دوستای باهالمون یهو داد زد که آمددددددددددددددد

همه دویدیم سر جامون اما بازم ازش خبری نشد.
ممد عباسیم آمد تو کلاس نشست پیش من آقا
رضا هم طبق معمول به علت کثرت استرس احتیاج مبرم به ...پیدا کرد.(گلاب به روی منو شما و این وبلاگ)
منو ممد هم آروم آروم رفتیم بیرون دنبال رضا اما نفهمیدیم کدوم کابین رفت
یکیو از میون توالتا انتخاب کردیم و شروع کردیم روی درش رنگ گرفتن که ناگهان شنیدیم که دکتر ج. میگه نزن آقااااااااااااااااااااااااااااااا
عین جنی که بهش بگی بسم ا... در رفتیم
فهمیدیم که نگو جهانگیریانم استرسش از رضا هم بیشتره

Tuesday, January 15, 2008

مساله اینست Asfeini یا Esfini

نام خانوادگی یکی از بچه های هم ورودی اسفینی
(Esfini)
بود. آقا از همون اوایل اویس به فامیل این بدبخت گیر داده بود. سر هر کلاس که استادی اسم این رو می خوند واسه حضور و غیاب ، اویس استاد را تصحیح می کرد که نام این آقا
. (Esfini) ونه (ََAsfini)
این مساله شوخی شوخی باعث شد که کلا استاد ها گیج بشن و ندونن تلفظ صحیح اسم این بشر چیه. مضاف بر اینکه بعد از مدتی بجای تنها اویس نصف کلاس این موضوع را تذکر میدادن، و هرچی خود اسفینی می گفت این ها اشتباه می گن افاقه نمی کرد.
یادمه حتا یه بار دکتر کریمیان که از استاید جدی دانشکده بود و اصلا شوخی نمی کرد سر کلاس به این بدبخت گفت که این چه اسمی تو داری ، برو عوضش کن که کسی این جوری دستت نندازه:).
چهار سال هرروز و سر هرکلاس این دست مایه خنده بود.


Monday, January 14, 2008

سر کلاس معارف 2، قسمت دوم

این رو آقا رضا واسم فرستاده:

علی جون خیلی باحال بود یادته! یه خاطره دیگه از اون کلاس:
من و علی توی اون 5 دقیقه ای که سر کلاس بودیم خیلی کارا می کردیم!
گاهی مشق کپ می زدیم گاهی مقاله پابلیش می کردیم و البته گاهی هم نقطه بازی می کردیم!!!:)) یه بار که بعد از 5 دقیقه من از کلاس رفتم بیرون علی واسه اینکه بگه ما هم حواسمون به درس بوده برگشته بود از استاد یه سوال خفن فلسفی پرسیده بود که بیچاره استاد تو جواب مونده بود واسه اینکه کم نیاره به علی گفته بود شما که با دوستت شطرنج!!! بازی می کنی سر کلاس نباید سوال بپرسی. وقتی برگشتم سر کلاس دیدم علی دپ زده گفتم چی شده؟ همه چیه تعریف کرد، منم که دریده پررو، یه کاره دستمو بردم بالا گفتم ببخشید استاد شطرنجو با مداد بازی نمی کنن این نقطه بازیه!!!:)) و متاسفانه کلاس ترکید. سالها حجه الاسلام ما رو تو دانشگاه دید و سلام ها بگفتیم و نعره ها بزد!!!


دستت درد نکنه رضا جون. امروز نیم ساعت می خندیدم.

Sunday, January 13, 2008

جک واسه یزدی ها

یه بار یزدی ها اعتراض می کنن که چرا تو کشور تبعیضه!! همه واسه ترک ها، رشتی ها، قزوینیها، و اصفهانی ها جک می سازن و لی واسه یزدی ها کسی جک نمی سازه. نماینده یزد واستاندار و دیگر مقامات میامن و میگن : آخه شما یزدی ها کاری نمی کنین که مردم واستون جک بسازن. جماعت یزدی ها هم می شینن ببینن چیکار کنن که مردم واسشون جک بسازن. تصمیم می گرن برن دسته جمعی تو کویر ماهی گیری.
قلاب ها را که همه مندازن و میشینن منتظر ماهی، می بینن یه ترکه با قایق موتوری از جلوی اونها رد میشه.

سر کلاس معارف 2

ترم 6 ، معارف2 را من و رضا با حجت السلام توسلی گرفتیم. این بشر همه چیزش خوب بود فقط یه مشکل داشت. اونم این بود که آدم نمی تونست 2 دقیقه سر کلاسش بیدار بمونه و درس گوش بده. مخصوصا که کلاس ساعت 1 بعد از ظهر بعد از نهار بود. من و رضا هم 5 دقیقه اول کلاس میامدیم کیفمون می گذاشتیم و بعد میامدیم بیرون دنبال ملق بازی. اکثرا میامدیم سایت دانشکده بمبر بازی می کردیم.
5 دقیقه آخر کلاس هم میامدیم یه خودی نشون می دادیم واسه حضور و غیاب .
یه روز من زود تر رفتم و رضا بعد از چند دقیقه رسید که دقیقا مصادف شد با زمانی که استاد داشت اسم آقا رضا را می خوند. آونهم از در اومد تو و فورا گفت حاضر. استاد که کپ کرده بود با خنده به رضا گفت : " شما که کلا به و لظالین رسیدی. " رضا هم با یه اعتماد به نفس منحصر به فرد گفت "قربان شما." بعد هم اومد راست کنار من نشست.

هنوز هم بعضی وقتها خواب می بینم ما دوتا اون درس را بخاطر غیبت های زیادمون افتادیم و من نمی تونم بیام کانادا!!!
قابل توجه شما من کلا تو ایران دو بار بیست گرفتم : اولیش معارف 1 بود و دومیش معارف 2 .

یزد بزرگ


چند وقتی که طبس و شهر بابک هم به استان یزد اضافه شدن. ماشاالله استان یزد الان از استان اصفهان هم بزرگ تر. حالی می کنم با نقشه که نپرس. همراه پدرم در نوجوانی به همه جای این استان سرک کشیدیم. یادش به خیر.

Saturday, January 12, 2008

My best friend here in Montreal


I never thought we would end up like this.
The first time we met, it was Monday August 21st, 2006 when me and my professor stepped into MacDonnald (MD) 252 Lab. I was supposed to choose a desk for myself.

I introduced myself to everyone in the lab where I noticed three Iranian faces as well. But the first person who came forward and talked to me and my wife, who was standing next to me, was him.

"My name is Saood. You are probably not familiar with this kind of Arabic name;" he said very politely. " I am from Pakistan but lived and was grown up in Dubai." he added. I introduced myself and my wife, Zahra, and we had a short conversation about how and when we had arrived in Montreal.

The second time I saw him, it was Friday August 26, 2006 in La Chin Canal. He was like us looking for Prof. Andrew Higging's house where we were all invited for a party of Shock Wave Physics Group. I started to like this guy as we were having a chat about future. More importantly, I figured out that we would have the same academic advisor and were supposed to work on the same area.

Since the beginning of the semester, we started to become closer as we had almost all classes together. The first semester, two courses with Dan Mateescu. Oh man, it was fun.

By the time Zahra left to Atlanta in January 2007, he had become closer than my brother. Through the past one year and half, we have been through "ups" and "downs" together. We helped each other through the biggest problems one can face in a foreign country that I will never forget.

Saood, "dude", thanks for everything, brother.

Friday, January 11, 2008

من یزدی تو 2 متر برف

با مادرم صحبت می کردم ، می گفت چند روزه ایران به طور رسمی تعطیله. بعد با هیجان از برف و سرمای بی سابقه میگفت. پرسیدم هوا چنددرجه است اونجا، می گفت یزد شده 15- !! دلم به حال خودم کباب شد که باید تو سرمای 30- مونترال آخر هفته ها برف رو بالکن که ارتفاعش الان تا کمر من می رسه رو پارو کنم.
نمی دونم پیر مردهای یزدی تاحالا این رو تو عمرشان تجربه کردن یا نه !!1













Thursday, January 10, 2008

خاطرات پلی تکنیک--- با دکتر مانی


من دو تا درس با استاد بسیار عزیزیم دکتر مانی پاس کردم. یکی ترمو 1 و دومی روش های تجربی در ایرودینامیک. پروژه لیسانسم هم با ایشون گرفتم و مقاله ای هم با هم نوشتیم. بگذریم. من با ایشون زیاد خاطره دارم. یکی از بامزه هاش را اینجا میارم:
یه روز سر کلاس ترمو 1 ، من و دو تا از بهترین دوستام رضا و اویس نشسته وبودیم ردیف اول راست تو صورت استاد. یک دفعه موبایل اویس صدایی داد مبنی بر اینکه یه پیام کوتاه واسش اومده. آقا، بعد از 20 ثانیه دیدم اویس تمام هیکل 100 کیلویی داره از خنده می لرزه. موبایل را داد دیدم از اون جک اس ام اسی های با حاله (البته بی ادبی ). نشون رضا دادم و سه تایی داشتیم ریسه می رفتیم از خنده که یه دفعه دیدم دکتر مانی داره یواشکی از اویس می پرسه که چی واسش اس ام اس شده و بهش بگه .!! یادش به خیر.

خاطرات پلی تکنیک

یکی از همکلاسهای قدیمی و رفقای موافق شروع کرده به نوشتن خاطرات جوانی تو پلی تکنیک. جدا روحم قرین شادی شد .
ممد جان از همین جا بهت خدا قوت می گم و انشاالله کی بردت برقرار باشه.