Friday, June 3, 2011

نامه ای به مدیر مدرسه ام:

خدمت جناب آقای فتوحی
مدیر اسبق دبیرستان پسرانه سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان مرکز یزد

چهار سال از نوجوانی من در مدرسه ای گذشت که قدرت رضا خانی شما بر آن حکم فرما و نگاه قهار شما بر هر گوشه اش نافظ بود. در آن ایام که بهار اصلاح طلبی بر فضای سیاسی ایران حاکم بود - خاطراتی تلخ و شیرین از استبداد شما درذهن ما استعدادهای درخشان که اکنون یا استعداد خاموشیم یا نیمه سوخته نقش بست که مرور آنها بجز یکی در این مقال نمی گنجد.

چهار سال هر روزساعت 7:30 صبح -چه درسرمای سوزناک کویر و چه در تنور گرم اردیبهشت و خرداد یزد- این صدای ‌پر صلابت شما بود که در آن پادگان بر مشتی دانش آموز ریز درشت تنین انداز می گشت که«از جلو نظام - به احترام قران خبردار»و سپس یکی از این سربازان به خواندن سوره ای می پرداخت که نه خود می فهمید چه می خواند و نه شما و نه به قول شما ما مشتی ارازل اوباش که خدا خدا می کردیم هرچه زود تر این مراسم صبح گاهی تمام شود. بعد هم یکی دیگر دعای صبح گاهی می خواند که سالها بود متنش تغییر نکرده بود و ما هم مرتب در پایان هر جمله اش آمین می گفتیم. درآخر هم همه یک صدا می خواندیم خدا یا خدیا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما! خامنه ای رهبر به لطف خود نگه دار! روزهای دوشنبه هم که خیر سرمان به جای صبح گاه زیارت عاشورا داشتیم!!!

ساعت 1:۳۰ هم که زنگ پایان می خورد و ما گرسنه و خسته از خزعبلاتی چون «چندبار کلمه لیل و نهار و دنیا و آخرت درقران آمده اند » همراه با 200 دانش آموز دیگرباید کفشمان را در می آوردیم - دمپایی می پوشیدیم وضو می گرفتیم و می رفتیم نمازخانه برای نمازجماعت!! مناظری مضحک بود که میدیدی در کسری از دقیقه سر هر شیر آب سالم در مدرسه ۲۰ تا ۳۰ دانش آموز جمع می شدند وسعی داشتند هرچه سریعتر وضو بگیرند که شاید مورد عتاب شما یا ناظم مدرسه آقای سعید آبادی که ماشاالله همیشه خدا عصبانی بودند قرار نگیرند. چه خاطراتی شد این نعره های اقای سعید بادی که «آقا توپ رو بگیر !!! آقا نماز !!! » و صدای شما که »علیرضا کفشت کو !!!» وصد البته که منظورشما دمپایی من بود و من هم که اصلا کلید کمد مدرسه ام را که دمپایی ام داخل آن بود گم کرده بودم. این بود که طبق روال مالوف یک غری از شما می شندیدیم و آقای سعید آبادی هم اگر وقت می کردند و اعصابشان اجازه می داد اسامی را می نوشتند تا از نمره انظباتمان کم بفرمایند بعد هم می رسیدیم خدمت امام جماعت مدرسه که روحانی بودند اهل منقل!! و سرهر سلام ده بار می گفتند «عبد فو»تا یک بار بفرمایند «عبده »و نماز را به پایان ببرند.

در این ۳۰ سال لطف نمودید و از سر مهر معلم به شاگرد به سبک رضا خانی به قول آقای سعید آبادی «زورکی» ده ها دانش آموز را به بهشت هدایت نمودید وده ها دانش اموز توسط دستان مبارک شما بر درو دیوار مدرسه کوبیده شدند تا ارشاد گرند و قدر نماز جماعت به امات روحانی شیره ای را متوجه گردند.

نزدیک به ده سال از آخرین باری که شما را دیدم می گذرد. اکنون از خود می پرسم شد یک بار-با همان صلابت که بر سرما فریاد می زدید که به احترام قران خبر دار به ایستیم بر سر این جانیان که زن و مرد این مملکت را به خاک و خون کشیدند فریاد بزندید؟‌ شد انها را هم به بهشت راهنمایی کنید؟ شد شما یا آقای سعید ابادی فریاد بزندید مگر هاله سحابی چه کرده بود که باید در تشیع جنازه پدرش کشته شود؟ آیا فقط صلابتتان برای مشتی بچه مدرسه ای بود؟ شاید هم بهشت دروغی بیش نبود؟

زمانی در آن دبیرستان پسرانه حتی دویدن را درزنگ تفریح ممنوع کردید. پس عجب نیست که امروز تششیع جنازه هم در مملکت ممنوع شده است. زمانی دانش آموزانی را به جاسوسی و خبرچینی از هم کلاسیهایشان وا داشتید. امروز عجب نیست که اتحادی در مملکت دیده نمی شود. اقای مدیر شما هم شریک استبداد حاکمان امروزید.

از درس و بحث و مدرسه‌ام حاصلی نشد کـــی می توان رسید به دریا از این ســراب
هرچـــه فراگرفتم و هرچـــه ورق زدم چیزی نبودغیر حجابی پس از حجاب
این جاهلان کــــه دعوی ارشاد مـــی کنند در خرقه‌شان به غیر “منم” تحفه‌ای میاب
دم بر نیــار و دفتر بیهوده پــاره کن تا کی کلام بیهده، گفتـار ناصـواب

شاگرد شما
علیرضا